جدول جو
جدول جو

معنی گل بیتن - جستجوی لغت در جدول جو

گل بیتن
فرو رفتن، اندودن با گل، سخن یا مطلبی را قطع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل بهمن
تصویر گل بهمن
نوعی گل سفید رنگ با بوتۀ پرخار و برگ های دراز و بریده و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمنان، بهمن، بهمنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل بوته
تصویر گل بوته
نقش گل و بوتۀ گل بر روی پارچه و فرش یا چیزی دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
کنایه از به کسی یا چیزی علاقه مند شدن، عشق و محبت پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ وَ گُ سَسْ تَ)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
اگر بخردی در جهان دل مبند
که ناید بفرجام از او جز گزند.
فردوسی.
بگویش که تو دل به من درمبند
مشو جاودان بهر جانم نژند.
فردوسی.
کنون چون شنیدی بدودل مبند
وگر دل ببندی شوی در گزند.
اسدی.
چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه).
ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی
درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی.
ناصرخسرو.
رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر.
ناصرخسرو.
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان.
میرمعزی (از آنندراج).
زندگانی چو نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل.
سنائی.
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند.
خاقانی.
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم.
ظهیر.
جوانمردان که دل در جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند.
نظامی.
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن.
نظامی.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست.
نظامی.
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست.
نظامی.
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند.
نظامی.
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند.
نظامی.
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد.
نظامی.
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیوخانست و هم غول راه.
نظامی.
چه بندی دل در آن دورازخدائی
کزو حاصل نداری جزبلائی.
نظامی.
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب که میش دل در گرگ بست.
مولوی.
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی.
دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند
که اعتماد نکردند بر جهان عقال.
سعدی.
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست.
سعدی.
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته باهم نخواهند ساخت.
سعدی.
چه بندی درین خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت.
سعدی.
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی.
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
سعدی.
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزیست جاه مختصرش.
سعدی.
به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم.
سعدی.
دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
دل در او بند و گنجش افزون کن
وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن.
اوحدی.
چیست ناموس دل در او بندی
کیست سالوس خوش بر اوخندی.
اوحدی.
چو دل در زلف تو بسته است حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن.
حافظ.
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
- دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ تَ)
خوب گفتن. (از آنندراج). حرفهای نیکو و پسندیده گفتن. سخنان عالی راندن: گل گفتن و گل شنفتن. گلی بگوییم و گلی بشنویم
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
پهلوی، گیتیک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گل زمین، نوعی از گل که برگهای آن از هر طرف سه خار دارد و آن دو نوع میشود سفید و زرد. (برهان) (آنندراج) ، گل پیاده گلی که آنرا درخت و بوتۀ بزرگ نباشد، همچو: بنفشه و نرگس وسوسن و امثال آن. (برهان). رجوع به گل پیاده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
از قرای بلوک ایرج است. (جغرافیای غرب ایران ص 109)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ شُ دَ)
گلک بستن آتش، مشتعل گردیدن و برافروختن آن. (از آنندراج) :
ریخت ساقی به قدح بادۀ شوق افزا را
بسته آتش گلکی تا که بسوزد ما را.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
خندۀ برق زند گرمی خاکستر ما
چه گلک بسته ای ای آتش می بر سر ما.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ کَ دَ)
گل را از بوته برگرفتن. (ناظم الاطباء). چیدن گل. کندن گل:
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده رویی چو روشن چراغ.
نظامی.
عجب آن است که با زحمت گل چیدن و خار
بوی صبحی بشنیدم که چو گل بشکفتم.
سعدی.
گل نخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فروریزدز باد.
سعدی.
، تماشا کردن. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
نقاشی یا گل دوزی که گل و بته های متعدد کشند یا دوزند. کشیدن یا انداختن رنگ سیاهی بشکل گل و گیاه در صفحۀ جامه یا کاغذی پدید آوردن. رجوع به گل بته و گل و بوته شود
لغت نامه دهخدا
(گِ لِ تَ / تِ)
طین قیمولیا. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن ذیل قیمولیا شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ اَ بَ)
دهی است از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز واقع در 89هزارگزی جنوب خاوری کبودگنبد. در دامنه است. هوای آن سرد و دارای 162 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نقش گل در جامه و غیره، بطور مطلق نقش و نگار بر روی کاغذ و جامه و پارچه های ابریشمین و امثال آن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیشانیی چون گل لطیف دارد (معشوق)، آنکه چهره ای چون گل لطیف دارد (معشوق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل چیدن
تصویر گل چیدن
گل را از بوته برگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گلک آتش. مشتعل گردیدن افروخته شدن آن: خنده بر برق زندگرمی خاکستر ما چه گلک بسته ای ای آتش می بر سرماک (محسن تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
دل بستن به کسی یا چیزی علاقه مند شدن به او محبت یافتن نسبت بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل گفتن
تصویر گل گفتن
((~. گُ تَ))
حرف نیکو و به جا گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
((دِ. بَ تَ))
انس گرفتن، علاقمند شدن
فرهنگ فارسی معین
آتش گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
برای کسی جا در نظر گرفتن، جا شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به حساب آوردن، پذیرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
هدف گیری درست
فرهنگ گویش مازندرانی
به عهده گرفتن، پذیرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
یارگیری پایاپای در شالی زار جهت انجام امور زراعی
فرهنگ گویش مازندرانی
ته گرفتن غذا سوختن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
پی ریزی کردن، شالوده ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
افتادن، شکست خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشتن، پس گرفتن، قبول کالای پس آورده
فرهنگ گویش مازندرانی
روان شدن شیره ی گیاه و درختان در آوندها به مناسبت فرا رسیدن.، آب گرفتن میوه و، پر کردن ظرف از آب، آب دار شدن میوه
فرهنگ گویش مازندرانی
پل دوستن
فرهنگ گویش مازندرانی
فاسق گرفتن، رابطه ی نامشروع داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
به دل گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
شروع کردن، آغاز شدن، سرپوش برداشتن از چیزی، فرا گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی